پایگاه‌های اینترنتی

مدرسه و پایگاه های علمی
مدرسه مجازی مهدویت
هم‌اکنون 5 نفر با این مجموعه مرتبط هستند.

او باز می‌گردد ...روایتی از زندگی سلمان فارسی

سلمان فارسی، در روایات اسلامی آمده که، هنگام خروج حضرت قائم(عج) و پس از رِجعت، در شمار یاران آن امام خواهد بود. الارشاد، ص 399 وی از صحابه خاص رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله بود، نام اصلی اش روزبه بود. مقام بسیار شریفی در نزد خاندان نبوت داشت، تا آنجا که پیامبر درباره او فرمود: سَلْمانُ مِنّا اَهْلُ الْبَیْتِ: سلمان از ما اهل بیت است. بحارالانوار،ج 17، ص 169
سلمان فارسی، در روایات اسلامی آمده که، هنگام خروج حضرت قائم(عج) و پس از رِجعت، در شمار یاران آن امام خواهد بود. الارشاد، ص 399 وی از صحابه خاص رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله بود، نام اصلی اش روزبه بود. مقام بسیار شریفی در نزد خاندان نبوت داشت، تا آنجا که پیامبر درباره او فرمود: سَلْمانُ مِنّا اَهْلُ الْبَیْتِ: سلمان از ما اهل بیت است. بحارالانوار،ج 17، ص 169 او در سال 35 هجری در اواخر خلافت عثمان و یا در سال 36 هـ ق از جهان رخت بربست. عمر او حداقل که همه با آن موافقت دارند 250 سال بوده است.
-----------------------------------------------------------
1.سلمان یک ایرانی
من دهقا‌‌ن‌زاده بودم، از روستای«جی» اصفهان. پدرم کشاورز بود و به من خیلی علاقه داشت ، او معتقد بود که استعداد و نبوغی در من هست، چرا که همیشه درباره همه چیز از او سوال داشتم. در کودکی مرا به موبد منطقه‌مان سپرد تا کیش و آیین زرتشت را فراگیرم. محل عبادت ما آتشکده‌هایی بود که در آن می بایست همیشه آتش را روشن نگه می‌داشتیم. در نوجوانی هر چه بیشتر با موبدان وقت می گذراندم و هر چه بیشتر اوستا را زمزمه می‌کردم، پرسش‌های بیشتری درباره زندگی برایم ایجاد می‌شد که اوستا درباره آن سخنی نگفته بود و موبدان برایش پاسخی نداشتند. اما ا ز آنجا که در اوستا خوانده بودم در آینده، موعودی به نام «سوشیانت» خواهد آمد تا شعارهای آیین زرتشت را در سراسر جهان حاکم کند، همین نکته برایم کافی بود تا بفهمم وضعیتی که در آن هستم آخر دنیا نیست.
پدرم مزرعه‌ای داشت؛ روزی دستور داد که به مزرعه بروم و سرکشی کنم. آن روز از مزرعه به کلیسای مسیحیان رفتم، که گروهی در آنجا به عبادت و نیایش مشغول بودند. برای آگاهی بیشتر واردکلیسا شدم. راز و نیاز آنها مرا به خود جذب کرد. تا غروب در همانجا ماندم و به مزرعه پدرم نرفتم. احساسی به من می‌گفت که دین آنها بهتر و کامل‌تر از دین پدران ماست. غروب شده بود به خانه برگشتم. پدرم پرسید: کجا بودی ؟ چرا دیر کردی؟ گفتم : به کلیسای مسیحیان رفته بودم ، مراسم دینی و نیایش آنها برایم شگفت انگیز بود. با آن‌ها صحبت کردم و با فکر و اندیشه دریافتم آیین آنها بهتر از آیین پدران ماست . پدرم گفت : آیین پدرانمان بهتر است . گفتم : نه ! دین آنها بهتر است . آنها پرستش خدا را می‌کنند و در درگاهش عبادت و بندگی انجام می‌دهند. ولی ما آتشی را پرستش می‌کنیم که با دست خودمان آن را روشن ساختیم. هرگاه دست برداریم خاموش می‌گردد. پدرم ناراحت شد و مرا زندانی کرد و به پایم زنجیر بست. اما نمی‌دانست که من مجذوب مسیحیت شده بودم. به مسیحیان پیغام دادم من دین آن‌ها را پذیرفته‌ام ، پرسیده بودم مرکز این دین کجاست؟ گفتند: در شام است. پس، از آنها خواستم تا هرگاه کاروانی از شام آمد هنگام برگشت به من اطلاع دهند تا همراهشان به شام بروم. کاروان تجارتی از شام آمد من از بند پدر گریخته، همراهشان به شام رفتم .

2.از آتشکده تا صومعه
سال‌های زیبای جوانی و بزرگسالی خود را در صومعه‌های شهرهای شام، موصل و نصیبین و عموریه سپری کردم. از آن سال‌ها بود که فهمیدم مسیحیت هم دچار فرقه‌های گوناگونی است. در این مدت به لطف خدا با راهبان زاهدی آشنا شدم. سال‌ها می‌گذشت و من در صومعه‌ها درس می‌آموختم، بااینکه پا به سن گذاشته بودم، ولی جسمی سالم و با نشاط داشتم، سالم از صد گذشته بود اما چون مردی میانه سال، سرحال و سرزنده بودم. راهبانی که نزدشان بودم از دنیا می‌رفتند و من از شهری به شهر دیگر نزد راهبان می‌رفتم. سال‌های آخر صومعه نشینی من در منطقه عموریه و در صومعه ای بیرون شهر گذشت. در آن زمان با راهبی آشنا شدم که دانشمندی گمنام بود.
نا اینکه روزهای واپسین رسید و آن راهب در بستر مرگ افتاد، من در آستانه مرگ هر راهبی، از او می‌خواستم که مرا به راهب راستین و مسیحی حقیقی دیگری آشنا کند. از او هم چنین خواستم، ولی او به من گفت: بعد از من دنبال راهب دیگری نرو؛ با سرمایه‌ای که اندوخته‌ای راهی سرزمین‌های جنوبی حجاز شو، همانطور که می‌دانی مسیح علیه‌السلام آخرین پیامبر را بشارت داده است. اگر طالب حقیقت هستی و می‌خواهی به راز زندگی دست‌یابی، باید رنج سفر را به جان بخری، که در آینده‌ای بسیار نزدیک پیامبری در سرزمین عرب برانگیخته خواهد شد که از زادگاه خود (مکه) به جایی که از درختان نخل پوشیده و بین دو بیابان سنگلاخ قرار دارد (مدینه) هجرت خواهد کرد و نشانه‌هایی دارد که تو به واسطه آن‌ها او را خواهی شناخت، از جمله پذیرفتن هدیه و رد صدقه و وجود نشان پیامبری.

3.رسیدن به حقیقت
پس از دفن آن دانشمند به کاروانی که برای تجارت عازم عربستان بود پیشنهاد کردم تمام سرمایه‌ام را در اختیار شما می‌گذارم مرا همراه خود ببرید! آنها قبول کردند. ولی در بین راه به من خیانت کرده و مرا به عنوان برده به یک نفر از یهودیان فروختند. او مرا به محل خود که پر از درختان خرما بود برد. من به طمع اینکه آنجا همان سرزمین موعود است، ماندم ولی آنجا نبود. تا اینکه یکی از یهودیان (بنی قریظه) مرا از آن یهودی خرید و همراه خود به مدینه برد. همین که مدینه را دیدم با آن نشانه ها که آن دانشمند گفته بود شناختم اینجا همان محلی است که پیامبر به آنجا هجرت خواهد کرد. بدین جهت با خوشحالی در نخلستان آن شخص مشغول کار شدم . اما همیشه منتظر ظهور پیامبر بودم . سرانجام پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله با همراهی چند تن از یاران به مدینه هجرت کرد و در محلی به نام«قبا» فرود آمد... با شنیدن این خبر، که شادترین خبر زندگی‌ام بود، به سرعت از نخل پایین آمدم شبانه و به دور از چشم اربابم که یهودی بود، اندکی خرما با خود برداشتم و مخفیانه از خانه بیرون آمدم و خود را در قبا به پیغمبر رساندم . وقتی به دیدار او نائل شدم ، تمام آنچه درباره عیسی علیه‌السلام و حواریون شنیده و خوانده بودم، به صورت عینی دیدم.قلبم با دیدن او روشن شد، اما باید به دنبال نشانه‌ها می‌گشتم. نزدیک رفتم و خرما تعارف کردم ، فرمود: «صدقه است؟» گفتم: «آری» خرماها را گرفت و به اطرافیان داد و گفت بخورید ولی خودش میل نفرمود. سپس به خانه برگشتم. پیامبر نیز به شهر مدینه وارد شد، فردای آن روز من مقداری خرما همراه خود بردم و به پیامبرگفتم: دیدم شما صدقه میل نفرمودید، این هدیه من به شماست. پیامبر و اصحابش از آن میل فرمودند. با خود گفتم این نشانه دوم که هدیه را پذیرفت. با خوشحالی به خانه برگشتم . در جستجوی نشانه سوم بودم ، بار دیگر به خدمت حضرت رفتم . او همراه اصحابش دنبال جنازه ای می رفت. سعی می‌کردم نزدیک به ایشان حرکت کنم تا شاید پیراهن ایشان کنار رود و نشان را ببینم، اما فایده‌ای نداشت. در شلوغی جمعیت مانده بودم چه کنم که ناگهان او در آستانه مسجد ایستاد، نگاهی به من کرد و برای لحظه‌ای ردای خود را از شانه‌اش کنار زد و نشان نبوت را نشانم داد.ناخودآگاه اشک از چشمانم جاری شد، با مهربانی پرسید: «نامت چیست؟» گفتم: «روزبه». فرمود: « اسلام را می‌پذیری؟». گفتم:«سال‌ها منتظر این لحظه بودم، از جانب خود و همه راهبانی که مشتاق دیدار شما بودند، اسلام را می‌پذیرم. اما علامت مسلمانی چیست؟» فرمود: « باید شهادتین بگویی؟»

4.همراه انسان کامل
چون برده بودم نمی‌توانستم از برنامه‌های اسلام به طور آزاد استفاده کنم ، به پیشنهاد پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله با ارباب خود قرار بستم که تدریجا با پرداخت قیمت خود آزاد گردم این امر سه سال طول کشید و با همکاری مسلمانان و عنایت خداوند آزاد گشتم و به عنوان یک مسلمان آزاد زندگی کردم و پس از سال‌ها آوارگی، خود را وقف پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و اسلام کردم و پیامبر نام مرا از روزبه به «سلمان» تغییر داد. گرچه به خاطر بردگی نتوانستم در جنگ بدر و احد در کنار رسول خدا باشم، ولی در جنگ خندق و جنگ‌های دیگر شرکت کردم. بااینکه پا به سن گذاشته بودم اما هنوز سرزنده نشان می‌دادم. تصمیم گرفتم برای امر خیر ازدواج اقدام کنم؛ پس در یکی از شب‌ها تمام دردودل‌هایم را به پیامبر گفتم و ایشان نیز همسری از قبیله کنده (از قبایل یمنی) برایم انتخاب نمود؛ روز اولی که به عنوان داماد به خانه عروس رفتم، نزد همسرم نشستم و گفتم:«من دوست دارم زندگی‌ام اسلامی و بر الگوی زندگی پیامبر و دستوراتش باشد. آیا تو چنین نمی‌خواهی؟» او گفت: «من نیز تو را ز این جهت به همسری پذیرفتم که نزدیک‌ترین فرد به پیامبر بودی». این حرف مرا بسیار خوشنود کرد. روزها از پی هم می‌گذشت، پس از جنگ خندق و خیبر و فتح مکه، تقریبا تمام مردم جزیره‌العرب مسلمان شده بودند و مسجد پیامبر از همیشه شلوغ‌تر شده بود، ولی به راحتی می‌شد فهمید و تشخیص داد که خیلی از این آدم‌ها به ظاهر مسلمان شده‌اند. روزی در مسجد پشت سر پیامبر نشسته بودم و به ایشان ـ که مشغول نماز نافله بود ـ خیره شده بودم. برادر عزیزم، ابوذر از راه رسید و چون دید که به پیامبر خیره شدم، پرسید: «چه خبر شده است سلمان؟» گفتم به پیامبر خیره شده‌ام. ابوذر علتش را پرسید و در جوابش گفتم: « او انسان کامل است و نگاه کردن به او هم عبادت محسوب می‌شود و هم تعلیم و تربیت را به دنبال دارد. ما باید سعی کنیم که اخلاق و رفتارمان مثل او باشد تا به رشد و سعادت برسیم».

5.از نسل سلمان فارسی
روز هجده ذی‌الحجه سال دهم هجری، در مسیر بازگشت کاروان حج به مدینه، پیامبر، علی‌بن‌ابیطالب علیه‌السلام را به عنوان امیرالمؤمنین، وصی و خلیفه پس از خود معرفی کرد و همگی با او بیعت کردند. من و ابوذر جزو اولین بیعت‌کنندگان بودیم. پس از واقعه غدیر، یک شب با ابوذر خلوت کردم. هر دو برای امامت امام علی علیه‌السلام خوشحال بودیم؛ ولی به خاطر رحلت قریب الوقوع پیامبر صلی‌الله‌‎علیه‌وآله و حوادث پس از آن ـ که خودشان از آن خبر داده بودند ـ نگران و ناراحت بودیم. ابوذر پرسید: «ای سلمان! ای صاحب سرّ پیامبر! ای همانند لقمان حکیم! طرحت برای آینده چیست؟ آیا پس از رحلت پیامبرت، با وجود عمر طولانی‌ات، گوشه‌گیر می‌شوی؟» گفتم: «نه، اشتباه کردی. من تازه می‌خواهم زندگی‌ام را آغاز کنم، در غدیرخم، پیامبر یکی از زیباترین و طولانی‌ترین و حساس‌ترین خطبه‌هایش را خواند. در این خطبه هم امام علی علیه‌السلام را معرفی کرد و هم به صورت اجمالی، امامان بعد از او را. در هجده فراز هم به معرفی مهدی موعود و آینده نهایی تاریخ بشر پرداخت». ابوذر گفت: «حالا فهمیدم برنامه‌ات چیست! وقتی آیه 54 سوره مائده نازل شد که در آن خداوند خبر می‌د‌اد به زودی بسیاری از اعراب مسلمان، گمراه خواهند شد و خداوند به جای آنها ملتی دیگر را برای یاری اسلام برخواهد گزید، مسلمانان از پیامبر پرسیدند: این ملت و مردم چه کسانی هستند که در آینده پرچمدار اسلام خواهند بود؟ پیامبر فرمود: آنها سلمان و قوم و ملت او هستند، سپس فرمود: اگر ایمان و دانش و دین در ستاره آسمانی و دوردستِ ثریا هم باشد، مردانی از سرزمین فارس و ایران به آن دست خواهند یافت». ابوذر درست حدس زده بود، آرزوی من، دیدار نسل سلمان، در زیباترین روز تاریخ بشر بود. از حبیبم رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله شنیده بودم که موقع ظهور، یاران مهدی(عج) 313 نفر هستند؛ درست به تعداد 313 یار ایشان در جنگ بدر، و بیشترِ آنان عرب نیستند. آرزومندم همانگونه که خداوند توفیق مصاحبت و رشد و تعالی در جوار پیامبر را به من عطا کرد، توفیق تحقق جهانی ارزش‌های پیامبر را در کنار آیینه تمام ‌نمای او، یعنی حضرت مهدی علیه‌السلام و یاران او، به من بدهد. سلمان فارسی، از جمله صحابی نامدار حضرت محمد(ص) در سال 36 هجری قمری در سن 250 سالگی درگذشت.

6 . او باز می گردد
قرن‌ها است که پیکرم در خاک مدائن آرمیده، زمان‌های طولانی می‌گذرد و من منتظرم تا از عالم دنیا خبر بیاید که اوضاع زندگی بشری تغییر کرده است و زمانه موعود نزدیک شده است، فکرش هم مرا بی‌قرار می‌کند و آماده در سحرگاهی که سیصد و سیزده یار اسطوره‌ای امام موعود، گرد هم جمع خواهند شد؛ نمی‌دانم که آن‌ها چه کسانی هستند، از چه سرزمین‌هایی و با چه نشانه‌هایی. دوست دارم بدانم که آیا از سرزمین من و مردمان آن نیز کسانی در میان یاران مهدی علیه‌السلام خواهند بود؟ آیا آن قوم و نسلی که برای پی‌ریزی آن، زحمت بسیار کشیده بودم، شکل گرفته است؟

سربازان مهدی از تبار سلمان محمدی
مسلمانان ایران زمین را نظر به ترکیب فرهنگی و اعتقادی غالبی که دارند، شیعه ایرانی می‌نامند؛ کسانی که در مباحث مهدویت، می‌توانند عنوان ویژه‌ای به خود بگیرند و «نسل سلمان» قلمداد شوند. اگر شیعه ایرانی در مسیر زمینه‌سازی، زندگی مناسبی برای خود طراحی کند، هم‌چون سلمان محمدی و دیگر شخصیت‌های برجسته در تاریخ ماندگار خواهد شد و برکت عملش به صورت مستمر و پیوسته تا ظهور ادامه خواهد داشت.
آخرین ویرایش
در 1395/10/28 08:30 توسط زهره رجبی شیزری

بازگشت به ابتدای صفحه

تلفن
نشانی

پیامک
30001366