شاید درست از همان زمان که در ابتدای جاده بودن، عاشق شدیم و روی لب هایمان «قالوا بلی» نقش بست ... عهد کردیم که عاشق بمانیم؛ در نفس نفسهای بودنمان و در پیش چشمان سیاه شیطانی که هیچ گاه ما را برای او نخواست ... عهد بسته بودیم و باید پای آن میماندیم، پای دردانههایی که برای ما فرستاده بود که مصباح کوره راههای زندگی ما بشوند تا سر از بیراههها در نیاوریم ... باید پای دانه دانهشان میماندیم، پای دوازده نشانه ی آسمانی اش ... . چون برای ما ردی از او داشتند و قرار بود دست دل ما را بگیرند و به خودش برسانند. فهمیده بودیم عهد با دردانههایش یعنی عهد با او ... یعنی تکرار «قالوا بلی» در گستره ی زندگی مان ... ما مانده بودیم و آخرین خورشید این کهکشان که بودنش برای دلهای پر از حجاب ما طعم نبودن و ندیدن گرفته بود ...
روزگاری رسید که چشمها نذر ریسهکشی اشک در کوچههای انتظار دل میکردند، پاها مانور ظهور میرفتند، دلها در تپش تپشهای اضطرارشان لبیک میگفتند و حال نوبت به لبها رسیده بود که اعلام حضور کنند؛که عهد ببندند هر صبح، و روی عهدشان بمانند ... با واژهها در ثانیهها طواف میکردند:«اللهم بلغ مولانا الامام الهادی المهدی» 1، سلام میکردند و میخواندند و عاشقی میکردند، نه از طرف خود که «عن جمیع المومنین و المومنات» ، نه از آدمهای سرزمینشان که «فی مشارق الارض و مغاربها» 2، نه از آنها که تنها روی خشکیاند که «سهلها و جبلها و برها و بحرها» 3و در پیچاپیچ کلمات درس میگرفتند که ظهور، تبدیل شدن همه "من"ها به "ما"هاست ... آن قدر طعم «قالوا بلی» در جانشان خوش نشسته بود که خودشان را هر صبح به قرار میرساندند و تکرار میکردند که «عهدا و عقدا و بیعة له فی عنقی لا احول عنها و لا ازول ابدا» 4 و جان دوباره میگرفتند از حلاوت این بیعت با آخرین دردانه معبودشان.
ثانیه شماری میکردند که مدافع و یارش بشوند و فکر این که در نبودشان خورشید از پس ابر بیرون بیاید جانشان را میگرفت و همین میشد که تمام التماس شان را میریختند در جملات که : «اللهم ان حال بینی و بینه الموت الذی جعلته علی عبادک حتما مقضیا فأخرجنی من قبری موتزرا کفنی ..» 5 و اشک میریختند که ما را کفن پوش شمشیر به دست از قبر خارج کن در حال لبیک به آخرین دردانه ات. وقتی که در دلدلِ عاشقیهایشان به «اللهم ارنی الطلعة الرشیده» 6 میرسیدند، چشم هایشان را میبستند و تصویر سید سبزپوش رویایی را در ذهنشان قاب میگرفتند که ضربان قلبشان را بالا میبرد و سندی دیگر میشد بر عاشق شدن شان ... زمزمه میکردند و میخواستند ، میخواندند و آرزو میکردند که نزدیک باشد صبح یکی از همین روزها که برمیخیزند تا دعای عهد بخوانند و صدایی در گوش زمان بپیچد که پایانی برای دلتنگی همه عاشقهای روی زمین بشود ...
فرازهایی از دعای عهد
1. خدایا برسان به مولای ما، امام راهنمای هدایت کننده
2. در مشرق و مغرب زمین
3. در همواریها، و کوههایش، در خشکیها و دریاهایش
4. برای آن حضرت بر عهدهام، عهد و پیمان و بیعت تجدید میکنم، که از آن رو نگردانم و هیچگاه دست برندارم
5. خدایا اگر بین من و او مرگی که بر بندگانت حتم و فطعی ساختی حائل شد، کفن پوشیده از قبر مرا بیرون آور
6. خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستوده را به من بنمایان.
زهرا هدایتی